شبهای روشن و یا شبهای سپید داستانی عاشقانه از یک شخص رؤیاپرداز است. داستایوفسکی نویسندهی نامدار روس در اولین اثر داستانی خود ماجرای شخصیت بینامی را روایت میکند که در دنیایی خیالپردازانه خود را از عالم جدا کرده و با اوهام و حالات مالیخولیایی سر میکند. راوی بعد از 15 سال خاطرهای را تعریف میکند که 4 شب و یک روز بر او گذشته است. او از همان ابتدا خواننده را مستقیماً خطاب میکند. شب کمنظیری بود، خواننده عزیز!
شخصیت 26 ساله کتاب آدم گوشهگیری است و با احساسات متناقض دستوپنجه نرم میکند. او در هشت سالی که در سنپترزبورگ ساکن است هیچ دوست و آشنایی ندارد و بهتنهایی شبها به پرسه زنی میپردازد. درجایی شخصیت این تنهایی را انتخابی هشیارانه میداند و میگوید دوست و آشنا میخواهم چکار بهتنهایی هم میتوانم شهر را بگردم؛ اما در چند خط پایینتر او این تنهایی را ناگوار میداند. دلیل تنهایی او چیست؟ آیا شخصیت خود را منفور میداند؟ به نظرم میرسید که همه از من دوری میکنند (ص 10).» آیا شخصیت خودش را از بقیه مردم متفاوت میبیند؟ چراکه وقتی از پیرمردی حکایت میکند که چهرهای موقر دارد و با صدای بلند با خود حرف میزند و احوالشان را شبیه هم میبیند، دوست خطاب میکند. او احساساتی شاعرانه دارد. با درو دیوارهای شهر حرف میزند. راوی آنقدر در شهر بهتنهایی پیادهروی کرده است که معماری سنپترزبورگ را با جزییات روایت میکند. ادعا میکند که آنقدر در چهرهای آدمها باریک شده که یکیکشان را میشناسد اما هیچوقت باکسی ارتباط برقرار نکرده. شخصیت داستان حال خوبی ندارد و برای بار دوم تکرار میکند: بله علت این بود که مردم شهر همه مثل این است که از من میرمند و به ییلاق میروند (ص 13).
شخصیت اول شبهای روشن در حالت بیقراری و ناآرامی به سر میبرد. او سالها در تنهایی و در تاریکی شب پیادهروها را پیموده و یکباره زنی رؤیایی مقابل خود در کنار آبراه میبیند. آیا بهراستی ناستنکا دختری زیبا و تیزهوش که راوی در مقابل خود توصیف میکند نمود عینی دارد یا نهفقط ساخته ذهن خیالاتی اوست؟ او ادعا میکند تاکنون با هیچ زنی آشنا نشده است ولی سالهاست که عاشق زن دلخواهش است. عاشق زنی که خوابش را میبیند. آیا ناستنکا همان زنی است که در داستانهای رمانتیک در ذهن خود بافته؟ او از این آشنایی ناگهانی شور و اشتیاق زیادی در خود احساس میکند. از همان ابتدا دوست دارد بهنوعی به دختر کمک کند. برای خوشحال کردن ناستنکا از هیچ کمکی دریغ نمیکند حتی اگر به ضرر خودش تمام شود. حتی اگر زیر باران بماند، بی خواب شود، دلشکسته و رنجور شود باز می خواهد ناستنکا را دلشاد کند. شاید بهراستی او فقط میخواهد در ذهن زنی ماندگار شود. او با اشتیاق از رویاها و داستانهای عاشقانهای که در ذهن میپروراند برای ناستنکا میگوید. راوی آدم خجالتی نیست زیرا وقتی قرار است از دنیای خود بگوید، روان و بدون دست انداز پیش میرود.
ناستنکا دختری 17 ساله است. شخصیتی ساده و صادق دارد. او بهراحتی پرده از راز خود بر می دارد و از عشق خود میگوید. ناستنکا وفادار است و به دنبال معشوق خود بعد از یک سال سر قرار ایستاده است. ناستنکا در همان ابتدای آشنایی برای تداوم دیدارهایشان شرط میگذارد. نباید عاشق من بشوید. باور کنید ممکن نیست. حاضرم دوست شما باشم و حقیقتاً دوست شما هستم؛ اما باید مواظب دلتان باشید و عاشق من نشوید. خواهش میکنم. (ص 27). ناستنکا مادربزرگی دارد که او را با سنجاق قفلی به خود وصل میکند. دختر خودش را دربند سختیگرانه ی مادربزرگ پیر و نابینا میبیند. به همین دلیل یکشب بقچهاش را زیر بغل میزند و از پسر جوان مستأجرشان میخواهد او را با خود ببرد. ناستنکا بعد از یک سال وقتی در شب آخر از آمدن معشوق ناامید میشود بهسرعت دل به راوی میسپارد. در حقیقت ناستنکا شخصیتی ناآرام دارد که به دنبال منجی میگردد تا او را از قفل مادربزرگ نجات دهد. او بهراحتی مانند کودکی از احساسات خود میگوید. نویسنده سعی در بد جلوه دادن شخصیت ناستنکا ندارد. او ابتدا ناستنکا را شخصی وفادار نشان میدهد. بهطوریکه بعد از یک سال 4 شب متوالی در محل قرار عاشقانهای که از قبل مشخص کردهاند حاضرمیشود. باوجودآنکه شب آخر دل به راوی میبندد و امیدی در دل او روشن میکند با آمدن معشوق بهطرف او میرود؛ اما در روز آخر نامهای عذرخواهانه برای راوی میفرستد و بهتعبیری نامه برای تبرئه کردن ناستنکا استفادهشده است. نویسنده در این داستان قصد ندارد شخصیت هیچکدام از کاراکترها را سیاه جلوه دهد. شاید آنگونه که در شعر ابتدای کتاب که از ایوان تورگنیف آمده: و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه ای از عمرش را با تو همدل باشد.
بسیاری ادعا می کنند که داستایفسکی در اولین رمانش شخصیتی را روی کاغذ آورده که چند سال قبل از خلق آن، در ستونی از رومه درموردش نوشته است. در نگاه اول وقتی اثری را می خوانیم کاراکترها با شخصیت خود نویسنده مقایسه نمی کنیم. راوی بینام شبهای روشن در ابتدا با انزوا و تنهایی که با اوست خود را بیقرار و در رنج و در قعر میبیند. سپس در کنار ناستنکا به آرامشی موقتی دست مییابد و در حال صعود قرار میگیرد. در انتهای داستان با شکستی که میخورد احساس سرخوردگی میکند انگار دوباره به قعر پرتابشده. دنیا در جلو چشمهایش زشتتر میشود اما چیزی که عایدش میشود شناخت بیشتر از خود است. در این داستان راوی شبح میتواند هرکدام از این خوانندگان عزیزی باشد که در ابتدا خطاب شدهاند. همانطور که در ابتدا ذکر شد راوی بعد از 15 سالی که بر او گذشته ماجرا را برایمان روایت میکند. انسان بعد از بازهی زمانی وقتی به گذشته برمیگردد با توجه به دگردیسی اندیشهای که دچار شده، دید کاملتری به ماجرا دارد. عشق همیشه با درد و رنج همراه بوده است. در داستان شبهای سپید که راوی به عشقی یکطرفه و افلاطونی دچار می شود که جرئت ابراز آن را هم ندارد مسلماً با رنجی وافر همراه است؛ اما بعد از سالها وقتی داستان را روایت میکند چنین میگوید:
یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
خاطره محمدی
میکند ,ناستنکا ,راوی ,شخصیت ,یک ,داستان ,بعد از ,که در ,و در ,از یک ,را با
درباره این سایت